آریامهرآریامهر، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

آریامهر و اهورا

کارای آریامهر در ماه هشتم زندگی

سلام گل پسر مامان ببخش که دیر به دیر برات مطلب میزارم آخه یه چند روزیه که اومدیم زادگاه مامان و بابا و دسترسی به اینترنت نداشتم . سعی میکنم چیزایی که یادم میاد رو تا حدودی بنویسم. 91/8/18 امروز از اول صبح کلی شلوغ کاری کردیم  بعداز مدتها تلاش بالاخره تونستی از اون تک پله آشپزخونه بالا بیای آفرین گل پسر!!!!!!!!!!!!!   بعد رفتی  سراغ سیم و کابلهای لپتاپ و کلی خرابکای و شیطنت کردی و تو خونه یه  گردش مفصل کردی و بین همه ی صندلی های غذاخوری مارپیچی و به صورت سینه خیز رفتی و آشچزخونه هم که میتونستی بری و حسابی واسه خودت کیف کردی. ...
18 آبان 1391

پسرم داره روی پای خودش می ایسته و مرد میشه

قربونت برم . عزیزم دیروز به شما غذا دادم و موقع غذاخوردن کلی باهم بازی کردیم و شما به لباسات غذا دادی و خلاصه که لباساتم سیر کردی ، منم  رفتم که برات لباسهای تمیز بیارم ( ناگفته نماند که آهنگهای نی نی کوچولو رو برات گذاشته بودم که شما خیلی دوسش داری ) وقتی اومدم دیدم رفتی جلوی تلویزیون و بلند شدی و رو پاهات ایستادی ( اگه من و شما تنها نبودیم میگفتم بابایی کمکت کرده ولی بابایی که خونه نبود ) من انقدر ذوق کردم . 10 دقیقه همونجوری داشتی به نی نی تلویزیون و من که قربون صدقه ات میرفتم نگاه میکردی و همونجوری وایساده بودی   بعدش کم کم خسته شدی   و افتادی زمین . البته خیلی حواسم بهت بود که دردت نگیره و با...
17 آبان 1391

عزیز دلم

فدات بشم مامان جان ببخشید که دیر اومدم تا برات بنویسم آخه از قبل عید قربان رفته بودیم خونه ی مامان جوون (مامان من). وای آریامهر چه کارا که با دایی جونی نمیکردید و چقدر ما رو میخندوندید. اخه داداش جوونم تو خودت کوچولویی ، آریامهرم میخوای بغل کنی ؟ چند روز پیش با مامان و بابام رفتیم طلافروشی که من طلا بگیرم بعد وقتی برمیگشتیم خونه ساعت ٥:٣٠ بود و موقع برگشتن دایی خان شما از مهد بود و رفتیم و دایی جونی رو از مهد برداشتیم ، به محض اینکه کامیار جونم سوار ماشین شد شما جیغ زدی و پریدی بغلش ، کامیارم از خداخواسته محکم بغلت کرده بود و برات حرف میزد خلاصه بعد از این که رسیدیم خونه شما بهونه گیری میکردی و گریه میکردی منم ازت عصبانی شدم و ب...
16 آبان 1391

گل پسری

سلام گل پسر مامانی ، فدات شم جینگلکم. ماسالله ماشالله تازگیها خیلی شیطون شدی، از خوشحالی و ذوق بلند بلند جیغ میکشی، همش با روروکت اینور اونور میری و خونه رو به هم میریزی و همه جا اثر انگشتای کوچولوت رو میذاری واسه یادگاری که بله من دستم به همه جا میرسه . از همه مهمتر اینه که باید در اتاق خواب رو ببندم وگرنه یه ثانیه ای میرسی سروقت کتابای بابایی و میخوای پارشون کنی یا بخونیشون . خلاصه اینکه من فدات بشم که انقدر پر جنب و جوش و باهوشی. وای مامان بمیرم برات تازه یادم افتاد اولین زخم زندگیتم دیروز صبح که از خواب بیدار شدیم دیدم با ناخنات روی دماغت رو زخمی کردی اینم عکسش دیروز صبح که من بیدار شدم شما هنوز بیدار...
30 مهر 1391

خانه کتاب

سلام گل پسر نازم بعدازظهری باهم رفتیم خانه کتاب که نزدیکه مدرسه ایه که مامانی درس میخونه. برات دنبال یه کتابی میگشتم که به سادگی پاره نشه،کلی گشتیم و دوتا کتاب مناسب برات انتخاب کردم که هم آموزنده است و هم نقاشیهای خوشکل و مناسب تو داره وهم اینکه شعر داره. یه cd ترانه های کودکانه هم از همون خانه کتاب برات گرفتم ، از وقتی اومدیم خونه اونو برات گذاشتم رفتی جلوی تلویزیون همش داری تصاویرشو نگاه میکنی و از ذوق جیغ میکشی. فدای ذوق کردنت بشم دوست کوچولوم. عاشق خوردن موزی اینم یه عکس از اولین کتابات   ...
24 مهر 1391

بادکنک

عزیزم الان توی روروکی و داری با بادکنک بازی میکنی ، عاشق بادکنک وتوپی ،مخصوصا اگه آبی باشه. بادکنکها رو با یه دستت میگیری و با دست دیگه ات میکشیش که صداش در بیاد، از صدای بادکنک هم خوشت میاد جینگیلی من. تازگیها یاد گرفتی با روروک راه بری . انقدر تند میری که نگو،من هرجا میرم بدو خودت رو بهم میرسونی.الهی من فدای پاهای کوچولوت بشم پسر عزیزم ...
20 مهر 1391

مامان آریامهر نوشته

عزیزم خدا رو شکر که امشب خوب خوابیدی،ببین وقتی بیدار شدی چقدر نازی. الان یه کم هوا سرد شده،شبا وقتی میخوابی برات سرهم میپوشم تا وقتی با پاهای کوچولوت پتو رو از روی بدن خوشکلت میبری کنار سرما نخوری    اینجا داری با بابایی حرف میزنی و میخندی ...
19 مهر 1391